آریان : مرد آریایی

دکتر بابایی و خاک بر سری!

1390/2/19 15:48
نویسنده : مامان پپو
888 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قهرمان کوچولوی خودم. 

جونم برات بگه که بابایی پنج شنبه گذشته آزمون دکترا داشت.

آریان جون تو که خودت شاهد بودی من دو ماه تمومه روی زبونم به اندازه موهای گیس گلابتون سیم خاردار در آورده از بس چپ و راست به بابات گفتم درس بخون! یه ذره بخونی قبولی!....

عین این مسئولین تدارکات تیمهای فوتبال هی بهش یادآوری می کردم و انرژی میدادم که برو جلو! تو میتونی!

اما این بشر نسبتا" بی خیال چون رشته ای که میخواست امتحان بده رو دوست نداشت و با رشته خودش فرق فوکولید، دیگه امیدی به قبولی نداشت و عین این بچه تنبلای درس نخون هی از زیر بار درس خوندن در می رفت! (آریان خان! نبینم تو مثل بابات بشی وگرنه خودم با کمربند بابایی! سیاه و کبودت می کنم ها! از حالا گفته باشم! شوخیم با کسی ندارم! )

به زور سرنیزه بردمش مدرسان شریف و با بیل و کلنگ ثبت نامش کردم، ولی نه آزموناشو رفت نه کتاباشو خوند!

خلاصه رفت سر امتحان و وقتی برگشت:

دیدمش نادم و حیران، قدح آه به دست!     و اندر آن آینه صد گونه فسوسی می خورد!

گفتمش علت این حسرت و افسوس چه بود؟    گفت دردا که کمی درس نخواندیم، چه سود!

خلاصه ددی جونت هی دستاشو که از پاهاش درازتر شده بود از کف زمین جمع می کرد و مامی جونت اونقدر از حرص دندوناشو به هم ساییده بود که دو تا از دندونای آسیای خورد شد تو دهنش!

نه دلش می آمد دیگه وقتی کار از کار گذشته باباییو سرزنش کنه نه می تونست از اینکه به این راحتی فرصتشو از دست داده عصبانی نباشه!

بابایی گفت که امتحان فوق العاده ساده بوده و فقط زبان که مشکل همیشگیش بوده و درس روش تحقیق که کتابشو داشت اما تنبلیش اومد بخوندش رو مشکل داشته. (ظاهرا" باید زبان حداقل ۵۰ درصدو بزنی تا بقیه رو بتونی قبول بشی!)

خلاصه بابایی از فردای اون روز شده خوره زبان و هی سی دی ها و کتابای زبانشو زیر و رو می کنه و از ظاهر امر اینطور برمیاد که تصمیم جدی گرفته تافلو بگیره! (چیزی که ماههاست مامی ازش میخواد بره سراغش!) خدا کنه اینم از سلسله جوگیری های بابایی نباشه و بتونه زبانشو تقویت کنه.

همون روز مادر بزرگت زنگ زد و وقتی گفتم ددی رفته آزمون، گفت شماها دیگه پیرمرد و پیرزنی شدین باید به فکر چیزای دیگه! باشین!!! (حتما" گرفتی که منظور از اون چیزای دیگه، شخص شخیص جناب عالی بود دیگه!  )

منم حسسسسسسسسسساس! یه خورده بگی نگی ناحارت شدم اما گفتم چشم! به فکر اونم هستیم. هر چیزی به موقع اش!

آخه وقتی کسی آرزویی داره و عشقش اینه که بهش برسه، اینجوری تو ذوقش نمی زنن که!

مگه آدم بلندپروازی مثل من میتونه به این راحتی از آرزوهاش دست بکشه؟ من هرگز نمی تونم تا لحظه آخر عمرم دست از آرزوهام بکشم و مطمئنم بالاخره یه روزی به همشون میرسم.

شاید به نظر منم آرزوها و ایده آلای دیگرون کوچیک یا پیش پا افتاده به نظر برسه اما این حقو به خودم نمیدم که ازشون بخوام از آرزوهاشون دست بکشن. (البته به مامان بزرگت حق میدم چون بابایی تقریبا" همه مدت تحصیلش رفت و آمد میکرده و بندگان خدا خیلی اذیت شدن....)

به زودی تو هم میای و واسه مامان بزرگت شیطونی می کنی.  niniweblog.com

بگذریم روز چهارشنبه هم اونقدر از سمت کشورهای مقدس سوریه و عراق خاک متبرک تو سرمان شد که همه جا رو تعطیل کردن! (دید افقی کمتر از ۱۰۰ متر شده بود و غبار گلو  و چشمو بدجوری میسوزوند.)

تازه با تمام اینا حضرات اولش تصمیم نگرفتن تعطیل کنن و همه رفتیم اداره، بعدش انگار خودشون اذیت شدن، اعلام کردن برین خونه هاتون.  بیچاره پیرمردها و بچه ها و کسایی که مشکل تنفسی دارن! (خوب شد تو هنوز به دنیا نیومدی ها! وگرنه فکر کنم باید مخلوط "خاکِ شیر"! بهت میدادم بخوری!!  )

بشین سر جات بچه! انگار دنیای تو قشنگتر از دنیای ماست عزیزم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

حدیثه
29 فروردین 90 10:05
سلام عزیزم ذهن خلاق و مطالب جالبی داری ، کلی حال کردیم.