یک روز با مادر در خانه
سلام بابایی. خوفی؟ امروز بعد از مدتها من و مامانی توی خونه با هم تنها بودیم. انگار مامانی تنهایی رو دوست داره. چون امروز خیلی حالش خوب بود. تا ساعت ١٠ با مامانی خوابیدیم. بعدش پاشدیم با هم به صبحونه توپ خوردیم. مامانی هرچی من دوست داشتمو میخورد! خیلی کیف داشت. بعد از خوردن صبحونه، مامانی میخواست بساط ناهارو بزاره که یهو دید هی وای من! دیب دمینی نداریم تو خونه. (مامانی میخواست بعد از مدتها لوبیاپلو بزاره.) خلاصه من و مامی شال و کلاه کردیم و رفتیم سرکوچه برای خرید. مامانی موقع خرید همش حساب کتاب می کرد که وزن خریداش از مقدار محدود بیشتر نشه! (به قول خودش مثل هواپیما باید مراقب اضافه بارش باشه تا جریمه نشه!) با اینکه خریداش بازم از ٣ ...