آریان : مرد آریایی

ستاره شبای من...

سلام به جوجوی یه روزه من! چطوری عزیزم؟ نمیدونی با چه آرامش و صبوری مادرانه ای به انتظارت نشسته ام. و چه انتظار شیرینیه، مثل اینکه ماهها بذری رو آب داده باشی و حالا خیره به خاک، منتظر سر برآوردنش باشی.... دیشب شب اولی بود که اگه خدا بخواد وجود نازنینت توی دلم خونه کرده بود، اولین شب زندگانی فانی تو روی این کره خاکی! حس خوبی بود، اتفاقا" بارون شدیدی میومد، رعد و برق شدید و صدای بارونی که حس عجیبی به آدم میداد. بابات به خاطر همین بارون ناگهانی که شاید به میمنت ورود تو بود، اداره بود و من تنها توی خونه. موبایلو برداشتم و رفتم توی بالکن ش(یعنی رفتیم!) دوربینشو روشن کردم و توی تاریکی شب درحالیکه که رعد دل آسمونو میشکافت باهات حرف زدم، دل...
7 آبان 1390

یه چیزی بگم؟!

سلام عزیز دلم. آریان خوب من. این سلام با سلامای دیگه فرق فوکوله! شرمنده این باباهی هی منو سانسور میکنه و نمیزاره خوداظهاری کنم، وگرنه کلی حرف داشتم برات! حیف حیف حیف! دوستای گلم فقط همینو می تونم بگم که برامون دعا کنین....  کرم کوچولوی من، ما منتظرتیم....  
19 تير 1390

پا و پاپا و بارباپاپا!

سلام قندکم. خوبی؟ دیروز پسر عموت اینا خونه مون بودن، جات خالی! خیلی خوش گذشت. با هم رفتیم سیسمونی فروشیا و به بهونه خرید برای اون، منم یواشکی وسایل داخل مغازه ها رو دید میزدم! نمیدونی دیدن همه چی در اون ابعاد خنده دار! چه کیفی داشت! آدم وقتی لباسای نوزادو می بینه می فهمه نی نی چه موجود ظریف و شکننده و بی پناهیه. کوچول موچولوووووووووو! با هزار زحمت تونستیم واسه ماهان کچل کفش بخریم. (می گم کچل چون زمستون بردیمش مشهد سرشو وقتی که تو خواب ناز بود زدیم!!  وای! نه! منظورم اینه که موهای سرشو زدیم! تازه مامانش بهم میگه : ایشاا... سال دیگه بچه تورو بیاریم اینجا سرشو بزنیم!! دیدی توروخدا! جاری هم جاریای قدیم! حداقل کینه شون به کشت...
19 ارديبهشت 1390

دکتر بابایی و خاک بر سری!

سلام قهرمان کوچولوی خودم.  جونم برات بگه که بابایی پنج شنبه گذشته آزمون دکترا داشت. آریان جون تو که خودت شاهد بودی من دو ماه تمومه روی زبونم به اندازه موهای گیس گلابتون سیم خاردار در آورده از بس چپ و راست به بابات گفتم درس بخون! یه ذره بخونی قبولی!.... عین این مسئولین تدارکات تیمهای فوتبال هی بهش یادآوری می کردم و انرژی میدادم که برو جلو! تو میتونی! اما این بشر نسبتا" بی خیال چون رشته ای که میخواست امتحان بده رو دوست نداشت و با رشته خودش فرق فوکولید، دیگه امیدی به قبولی نداشت و عین این بچه تنبلای درس نخون هی از زیر بار درس خوندن در می رفت! (آریان خان! نبینم تو مثل بابات بشی وگرنه خودم با کمربند بابایی! سیاه و کبودت می کن...
19 ارديبهشت 1390
1