آریان : مرد آریایی

ستاره شبای من...

1390/8/7 15:14
نویسنده : مامان پپو
1,274 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به جوجوی یه روزه من!

چطوری عزیزم؟

نمیدونی با چه آرامش و صبوری مادرانه ای به انتظارت نشسته ام. و چه انتظار شیرینیه، مثل اینکه ماهها بذری رو آب داده باشی و حالا خیره به خاک، منتظر سر برآوردنش باشی....

دیشب شب اولی بود که اگه خدا بخواد وجود نازنینت توی دلم خونه کرده بود، اولین شب زندگانی فانی تو روی این کره خاکی!

حس خوبی بود، اتفاقا" بارون شدیدی میومد، رعد و برق شدید و صدای بارونی که حس عجیبی به آدم میداد. بابات به خاطر همین بارون ناگهانی که شاید به میمنت ورود تو بود، اداره بود و من تنها توی خونه.

موبایلو برداشتم و رفتم توی بالکن ش(یعنی رفتیم!) دوربینشو روشن کردم و توی تاریکی شب درحالیکه که رعد دل آسمونو میشکافت باهات حرف زدم، دلم میخواست اولین شب زندگیتو برای یادگاری ثبت کنم. و به این ترتیب اولین واگویه های مادری با جوجوش ثبت شد!!

من عاشق بارونم، عاشق هر چی منظره که احساسات آدمو به غلیان میاره! ( به قول بابات باز قلیانی شدی؟!!!)

کلا" با موجوداتی مثل "جودی ابوت" و "آن شرلی" و ... دختر خاله ام یا شایدم همزادپنداری می کنم!!!

وقتی حسی بهم دست میده، اشک تو چشام جمع میشه و دلم به تاپ تاپ میفته یا توی سینه فشرده میشه، دلم میخواد این احساساتو با یکی سهیم بشم....

نمیدونم این توهمه یا نه؟! برامم مهم نیست توهم باشه یا واقعیت!‌ همین که احساس قشنگی از تکاملو تو خودم حس می کنم کافیه....

پ.ن:

راستی امروز بیرون رفته بودم، توی ماشین نشسته بودم که ماشین از کنار پسرکی ٧-٨ ساله با یه نایلون که توش ظرف غذای یه بار مصرف بود گذشت، نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد، نگاهش خیلی بیروح بود، بی هیچ احساسی، یخ کردم و ناخودآگاه بهش لبخند زدم. تا چند دقیقه که ماشین میرفت چشمای من توی نگاه یخ زده پسرک خیابونی گره خورده بود، اونقد نگاهش مات و بیروح بود که آدم حس میکرد یه مرده عمودیه، خالی از شور و حرارت زندگی....

با خودم گفتم خدایا چند تا از این پسرای بی گناه و محروم از همه چی روی این زمین دردآلود زندگی می کنن؟ چطور میشه بهشون کمک کرد؟ چرا باید اینطوری باشه؟ چرا خدااااااااا جون؟؟؟؟

و باز دچار بحران فلسفی و جدل عدالت شدم....

ماشین دیگه از پسرک حسابی دور شده بود که من آروم و بی صدا اشکای گوشه چشممو پاک کردم.

شاید پسرک هم تا چند دقیقه بعد به لبخند بی دلیل من فکر میکرده و از خودش می پرسیده چرا اون زن به من لبخند زد؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ماهان
14 آبان 90 9:07
چقدر قشنگ نوشتی کلی لذت بردم
مامان تربچه
14 آبان 90 11:28
سلاااااااااااام پروین جونم راست میگیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا نی نی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خدا رو شکر خب چرا یک خبری نمی دی بیمعرفففففففففت