آریان : مرد آریایی

پا و پاپا و بارباپاپا!

1390/2/19 15:50
نویسنده : مامان پپو
805 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قندکم. خوبی؟

دیروز پسر عموت اینا خونه مون بودن، جات خالی! خیلی خوش گذشت.

با هم رفتیم سیسمونی فروشیا و به بهونه خرید برای اون، منم یواشکی وسایل داخل مغازه ها رو دید میزدم! نمیدونی دیدن همه چی در اون ابعاد خنده دار! چه کیفی داشت! آدم وقتی لباسای نوزادو می بینه می فهمه نی نی چه موجود ظریف و شکننده و بی پناهیه. کوچول موچولوووووووووو!

با هزار زحمت تونستیم واسه ماهان کچل کفش بخریم. (می گم کچل چون زمستون بردیمش مشهد سرشو وقتی که تو خواب ناز بود زدیم!!  وای! نه! منظورم اینه که موهای سرشو زدیم! تازه مامانش بهم میگه : ایشاا... سال دیگه بچه تورو بیاریم اینجا سرشو بزنیم!! دیدی توروخدا! جاری هم جاریای قدیم! حداقل کینه شون به کشت و کشتار بچه ها (نسل کشی!) نمی کشید و در همون حد گیس و گیس کشی باقی می موند! )

خلاصه جون دلم، رفتیم اولین کفشی رو که قراره ایشاا... ماهان باهاش راه بره رو خریدیم. خوشگل بود. (بعدا" عکسشو برات میزارم.)  با اون کلاه رنگی که برعکس سرش گذاشته بود عمه اش هی بهش می گفت: توت فروش! توت فروش!

ماهان جون  یکسالشه و ارشد نوه های پسری محسوب میشه و بعدش عموزاده دومته که هنوز تو دل مامان جونشه و چند ماه دیگه میاد دنیا و بعدش تویی! (شنیدی میگن «امام رضا با این همه طلا چرا هشتم شدی؟!!!» قضیه توئه! )

 از ماهان می گفتم. اون هنوز فقط می تونه سر پا وایسه و با هیجان بقیه رو نیگا کنه و زیادم نمی تونه حرف بزنه. این دفعه که اومدن خونمون بهش «جیک جیک» یاد دادم و اگه پسل خوفی باشه دفعه بعد «قارقار» و «هاپ هاپ» هم بهش یاد میدم!  

 

سری قبل که بازی «نجات غریق» رو بهش یاد دادم باید قیافه شو میدیدی وقتی من خودمو از Open آشپزخونه آویزون می کردم و دست و پا می زدم که : «نجاتم بده! دارم غرق می شم!» همچین با جدیت و هیجان به طرفم می دوید و سعی می کرد از مبل جلوی Open بالا بکشه که بتونه خودشو به من برسونه و دستامو بگیره و مثلا" نجاتم بده که واقعا" جالب بود!  

یه چیزی بهت میگم به کسی نگی ها! 

بابات به شکل شدید اللحنی پسرعموتو دوست داره. چند روز قبل از اینکه بیان هی اسمشو میاورد و می گفت یادشو می کنم. حتی یه روز فیلماشو میزاشت و نگاشون می کرد. طوریکه من جدا" نگرانش شدم! گفتم نکنه از این آنفولانزاهای جدید گرفته باشه! ماشاا... هر روزم یه ورژنشو میدن بیرون. گفتم شاید «آنفولانزای ماهانی» هم اومده و ما خبر نداریم! 

بابات منو یاد کارتون بارباپاپا میندازه. (میترسم تا غافل شم یه هفت هشت تا از این خمیر مجسمه ها  بهم بچسبونه!!  خودش که میگه ظرفیت «ملت» ما بالا است!!! )

 (عسیسم وقتی ماما و پاپا بچه بودن، این کارتونو پخش می کردن و ما همون اندازه براش ذوق می کردیم که نی نی های امروزی واسه عمو پورنگ و خاله شادونه!!)

یادش به خیر!

خلاصه زودتر بیا که بابایی بدجوری بی قرارته!

 

پ. ن. :

بارباپاپا و خانومش بارباماما هفت تا نی نی داشتن به اسم های باربابراوو، باربابیو، باربابله، باربابرایت، باربالالا، باربازوو، باربالیب که می‌تونستن به هر شکلی در بیان....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نسترن
29 فروردین 90 6:08
سلام عزیزم. خوش اومدی به ذهن مامانی. اینشالاه زودتر بیای و دنیای زمینی هارو هم ببینی
پارسا
29 فروردین 90 14:04
سلام عزیزم....ممنون که لینک کردی...پارسا خیلی خوشحاله که دوست وبلاگی کرمونشاهی داره...زود زود بیااااااااااااااااااامنم شمارو لینک کردم
مامان ماهان
29 فروردین 90 18:14
سلام خیلی جالب بود ممنونم