کنکور و نمایشگاه کتاب
سلام گل پسلم، قند عسلم.
بالاخره بعد از چند روز فرصتی دست داد تا بیام و واست آپ کنم.
هفته گذشته همونطور که تقریبا" همه جامعه بشریت در جریان بودن، مامی جونت امتحان ارشد داد.
شب قبلش که ازم می پرسیدن چقدر خوندی؟ استرس نداری؟ من میگفتم: ٤ صفحه ام مونده، اگه اونارم بخونم دیگه استرس ندارم!! (حالا از ١٢-١٣ تا منبعی که برای امتحان میومد من فقط نصف یه کتابشو خونده بودم!)
وقتی از سر جلسه برگشتم، مامان بزرگ آریو ازم پرسید : امتحان چطور بود؟ گفتم: نامردا! ٩٨ درصد سوالا رو از همون ٤ صفحه ای که نخونده بودم طرح کرده بودن!!
ولی جدا" زبانش خیلی راحت بود و بقیه درساشم اگه میخوندم قبولی رو شاخم بود، حالا ببینیم چیطو میشه!!
روز قبل از امتحان من و بابایی رفتیم نمایشگاه کتاب. اوووه! چه ولوله ای بود! گرم و شلوغ! نخ سوزن غرفه های کتب دانشگاهی! ( تازه فهمیدم ایران چقدر پشت کنکوری داره و ما خبر نداشتیم! من دو تا کتاب درس و تست خریدم و بابایی هم دوتا واسه دکتراش.)
یه چند تایی هم کتاب برنامه نویسی خریدم که از دنیای علم و تکنولوژی زیادی دور نمونیم!
تا اینجاش که خیلی ربطی به شخص شخیص جنابعالی نداشت، و اما بعد...
رسیدیم و رسیدیم به غرفه کتاب کودک!
اونجا بود که من اولین خریدا رو برای تو انجام دادم. واست چندتا کتاب و فلش کارت گرفتم!!
خوش به حالت بشه! ببین چه مامان خوفی داری، از حالا میخواد ببنددت به چوب مکتب خونه! ولی انصافا" چیزای خوشگلی بودن. دلم میخواست همه شونو واست بخرم و تک تکشونو واست بخونم و باهات کار کنم انیشتین کوچولوی خودم!
کی میشه منم یه روزی دست تورو بگیرم و مثل بچه های دیگه ببرمت نمایشگاه. ولی بعضیاشون واقعا" گناه داشتن، توی اون گرما کلافه شده بودن: